دستهایم را که مشت کردم،
با کنجکاوی پرسید:چه پنهان کرده ای؟
گفتم: یک راز !
آرام مثل شبنمیکه روی تمشک مینشیند
در آغوشم نشست
نفسهایم که مثل باران روی موهاش و گردنش ریخت
از لبهاش یک بوسه چیدم و گفتم !
یک راز به همین شیرینی؛
به همین تازگی،
یک دوستت دارم ناب..!
بازدید : 346
پنجشنبه 7 آبان 1399 زمان : 9:39